شرح دعای مکارم الاخلاق(49)
بسم الله الرحمن الرحیم
و تکذیبا لمن قصبنى، و سلامه ممن توعدنى.
به خواست حضرت باریتعالى این دو جمله از دعاى شریف «مکارمالاخلاق» موضوع بحث و سخنرانى امروز است. امام سجاد (ع) در جملهى اول به پیشگاه خداوند عرض مىکند: بار الها! مرا از نیرویى برخوردار فرما که بتوانم عیبجویى و دشنامگویى بدخواهان را تکذیب نمایم. در جملهى دوم عرض مىکند: پروردگارا! کسى که مرا ارعاب مىکند و به اذیت و آزار تهدید مىنماید تو مرا از شر او سالم و مصون بدار.
در جوامعى که حکام مستبد و زورگو فرمانروا هستند و منویات خائنانهى خویش را بىچون و چرا به موقع اجرا مىگذارند، مردم از حق و عدالت محروماند و چون قدرت دفاع از خود ندارند، ناچارند که بیدادگریها را تحمل کنند و به مصائب و بلایا تن دردهند. اگر افراد آزرده و شجاعى در گوشه و کنار وجود داشته باشند که بتوانند در مواقعى به جبار خائن اعتراض کنند و مردم را به تخلف و سرپیچى از اوامرش تحریک نمایند، حکومت وقت با تهمت و افترا، عیبجویى و
دشنامگویى، و از هر راه دیگر که ممکن شود مىکوشد تا آن عناصر شریف را بدنام نماید، قدر و منزلتشان را از میان ببرد، و سخنانشان را از اثر بیندازد. على (ع) و دیگر ائمهى معصومین در طول حکومت معاویه و سایر حکام بنىامیه و بنىعباس با این گرفتارى مواجه بودند و به صور مختلف مورد هتک و اهانت واقع مىشدند. یک روز معاویه على (ع) را به قتل عثمان متهم نمود و مردم را به نام خونخواهى بر ضد آن حضرت تحریک کرد، روز دیگر مردم را نسبت به سب على (ع) وادار نمود و بدگویى و اسائهى ادب نسبت به آن حضرت را در منابر و مجالس معمول ساخت و آن را از وظایف عبادى خطبا و مردم به حساب آورد و مامورین دولت و عموم مردم را در اجراى این دستور اکیدا مکلف و موظف ساخت. این مطلب تاریخى را حتى ولید بن عبدالملک که خود یکى از خلفاى بنىمروان است به فرزندان خویش گفته و آنان را به این امر واقف ساخته است.
قال الولید ابن عبدالملک: مازلت اسمع اصحابنا و اهلنا یسبون على بن ابیطالب و یدفنون فضائله و یحملون الناس على شنانه فلا یزید ذلک من القلوب الا قربا و یجتهدون فى تقریبهم من نفوس الخلق فلا یزیدهم ذلک من القلوب الا بعدا و فى ما انتهى الیه الامر من دفن فضائل امیرالمومنین (ع) و الحیلوله بین العلماء و نشرها ما لا شبهه فیه على عاقل حتى کان الرجل اذا اراد ان یروى عن امیرالمومنین (ع) روایه لم یستطع ان یضیفها الیه بذکر اسمه و نسبه و تدعوه الضروره الى ان یقول: حدثنى رجل من اصحاب رسول الله صلى الله علیه و آله او یقول حدثنى رجل من قریش و منهم من یقول حدثنى ابو زینب.
روزى ولید بن عبدالملک به فرزندان خود گفت: من پیوسته مىشنیدم که اصحاب ما و خاندان ما على (ع) را سب مىکنند و فضایل و کمالات آن حضرت را دفن مىنمایند و مردم را به دشمنى با آن جناب وامىدارند، اما این کار برخلاف انتظار اصحاب ما موجب مىشد که على (ع) به دلها نزدیکتر شود و آل امیه از دلها دورتر و کار دفن فضایل على (ع) و بىخبر نگاهداشتن افراد عالم و تحصیلکرده از مراتب کمالات آن حضرت به جایى رسید که احدى جرئت نمىکرد حدیثى را در مجالس از على (ع) نقل کند و از آن حضرت اسم ببرد و ناچار بود بگوید: یکى از اصحاب رسول خدا حدیث نموده است، یا بگوید مردى از قریش حکایت کرده است، و بعضى مىگفتند: پدر زینب حدیث نموده است.
علماى خاصه و عامه احادیث زیادى از رسول گرامى راجع به سب مسلمان در کتب خود آوردهاند و در اینجا به ذکر دو حدیث اکتفا مىشود:
عن النبى صلى الله علیه و آله: سباب المومن کالمشرف على الهلکه.
سب کنندهى مومن مانند کسى است که در پرتگاه هلاکت قرار گرفته است.
و عنه صلى الله علیه و آله: سباب المسلم فسوق و قتاله کفر.
دشنامگویى به مسلمان فسق است و جنگ با او کفر.
این حدیث در کتابهاى بخارى، مسلم، ترمذى، نسائى و ابن ماجه آمده است. بدبختانه معاویه بن ابىسفیان برخلاف دستور رسول
اکرم حق و عدل را نادیده گرفت، هم على (ع) را سب نمود و هم با آن حضرت جنگید و در نتیجه مشمول هر دو قسمت حدیث پیمبر گرامى قرار گرفته است. در مقابل اعمال نارواى معاویه بن ابىسفیان به روش اسلامى و الهى على (ع) توجه بنمایید:
و قد سمع قوما من اصحابه یسبون اهل الشام ایام حربهم بصفین: انى اکره لکم ان تکونوا سبابین، و لکنکم لو وصفتم اعمالهم، و ذکرتم حالهم، کان اصوب فى القول و ابلغ فى العذر، و قلتم مکان سبکم ایاهم: اللهم احقن دماءنا و دماءهم، و اصلح ذات بیننا و بینهم و اهدهم من ضلالتهم حتى یعرف الحق من جهله.
على (ع) شنید که بعضى از اصحابش در ایام جنگ صفین اهل شام را سب مىکنند. فرمود: میل ندارم شما در جمع دشنامدهندگان باشید و اگر اعمال اهل شام را بگویید و متذکر حالشان بشوید از نظر سخن شایستهتر و از جهت عذر، رساتر است، شما به جاى سب بگویید: خدایا! ما و آنان را از ریختن خون یکدیگر مصون و محفوظ دار، خدایا! بین ما و آنان اصلاح برقرار نما و آنها را از گمراهى به هدایت سوق ده تا جاهل، حق را بشناسد.
معاویه بن ابىسفیان و آل امیه علاوه بر نسبتهاى دروغ و خلاف واقع به على (ع) و سب و دشنام آن حضرت در مجالس، و همچنین دفن نمودن فضایل آن جناب، به خیانت بهتآور دگرى دست زدند و با تبلیغات خائنانهى خود، بخصوص در منطقهى وسیع شام، وابستگى و قرابت على (ع) و حضرت صدیقهى اطهر و فرزندان معصومشان را با رسول گرامى پنهان داشتند و هویت آنان را در افکار
عوام مردم به گونههاى مختلف ترسیم کردند و به مردم فهماندند که تنها اهلبیت رسول خدا و وراث آن حضرت بنىامیه هستند و از این راه، خود را جانشین بحق پیشواى اسلام معرفى نمودند و تحت این عنوان مقدس، جنایات بزرگى را مرتکب شدند و این تبلیغات خائنانه و خلاف واقع همچنان جریان داشت تا با انقلاب بنىعباس، کاخ ستمکارى بنىامیه فروریخت و دروغ آنان آشکار گردید. براى آنکه تا اندازهاى شنوندگان به این خیانت تبلیغى واقف شوند، در اینجا گوشهاى از تاریخ را به عرض شنوندگان محترم مىرسانم. مسعودى، مورخ نامى، از قول یکى از برادران تحصیلکرده و عالم خود نقل مىکند که مىگفت: روزها با جمعى مىآمدیم، در نقطهاى مىنشستیم، و دربارهى ابوبکر و عمر و على (ع) و معاویه مناظره مىکردیم و گفتههاى اهل علم را در این باره نقل مىنمودیم. چند نفر عوام مىآمدند، نزدیک ما مىنشستند و سخنان ما را استماع مىنمودند. روزى یکى از آنان که عقل بیشتر و ریش بلندترى داشت به ما گفت: چقدر دربارهى معاویه و على و فلان و فلان سخن مىگویید، از او پرسیدیم شما در این باره چه مىگویید؟ گفت دربارهى چه شخصى مىپرسید، مقصودتان کیست؟ گفتم على (ع). گفت مگر نه این است که او پدر فاطمه بود، پرسیدم فاطمه کیست؟ گفت: عیال پیغمبر اسلام، دختر عایشه، و خواهر معاویه. پرسیدم قصهى على (ع) به کجا انجامید؟ گفت: در غزوهى حنین کشته شد.
سپس مسعودى مىگوید:
و نزل عبدالله بن على الشام و وجه الى ابىالعباس السفاح اشیاخا من اهل الشام من ارباب النعم و الریاسه من سائر اجناد الشام فحلفوا لابى العباس السفاح انهم ما علموا لرسول الله صلى الله علیه و آله
قرابه و لا اهل بیت یرثونه غیر بنى امیه حتى ولیتم الخلافه.
عبدالله بن على از افسران بنىعباس بود و براى کشتن مروان حمار، آخرین خلیفهى اموى، به شام وارد شد. او جمعى از شیوخ اهل شام را که صاحب ثروت و ریاست بودند و غیر از سپاهیان شام به حساب مىآمدند تحت الحفظ نزد ابوالعباس سفاح فرستاد. اینان در حضور ابوالعباس سفاح قسم یاد کردند که ما براى پیمبر گرامى اسلام قرابت و اهلبیتى که وارث او باشند جز بنىامیه نمىشناختیم تا شما عهدهدار امر خلافت شدید و زمام امور را به دست گرفتید.
نه تنها اهلبیت رسول گرامى براى مردم شام ناشناخته بودند، بلکه عدهى زیادى از مردم کوفه نیز از این امر آنچنان که باید آگاهى نداشتند و اهلبیت را به خوبى نمىشناختند. متجاوز از چهل سال بر اثر تبلیغات خائنانهى بنىامیه، سب على (ع) در مجالس، معمول بود و گویندگان خودفروخته در منابر به حضرتش دشنام مىگفتند و فرزندان معصوم آن حضرت نیز از این جسارت و اسائهى ادب مصونیت نداشتند. عمر بن عبدالعزیز که به مقام خلافت رسید تصمیم گرفت از سب آن حضرت جلوگیرى نماید. تصمیم خود را به موقع اجرا گذارد و به تمام مامورین دولت، در سراسر کشور، دستور داد این مهم را عملى نمایند و بر اثر این تصمیم، رفته رفته، سب على (ع) در مجامع و منابر متروک گردید. واقعهى دردناک عاشورا و اسارت امام سجاد (ع) و سایر اهلبیت رسول گرامى در خلال آن چهل سال صورت گرفت. خطبههاى نافذ امام سجاد و حضرت زینب در نقاط حساس کوفه و شام بخصوص در مسجد اموى و مجلس یزید مردم را به مقدار قابل ملاحظهاى از حقیقت امر و خیانت آلامیه آگاه نمود و مکر آنان را
که مدعى قرابت نزدیک با پیغمبر بودند و خویشتن را وارث بحق پیشواى اسلام مىخواندند آشکار ساخت و بر اثر نشر آن سخنان، سب و دشنام در داخل کوفه و شام تقلیل یافت. امام سجاد (ع) در جملهى اول دعا که موضوع سخنرانى امروز است به پیشگاه خدا عرض مىکند: و تکذیبا لمن قصبنى.
بار الها! مرا از نیرویى برخوردار فرما که بتوانم عیبجویى و دشنامگویى بدخواهان را تکذیب نمایم.
مقصود امام از این تکذیب نه آن است که به مردم بفرماید آن گفتهها دروغ است، بلکه هدف آن حضرت این است که خداوند موجباتى را فراهم آورد که بتواند حقایق امر را براى مردم بیان کند و شنوندگان را به دروغ بودن آن تبلیغات خائنانه واقف سازد تا مردم بدانند که سب و دشنامشان گناه بوده و از عمل خود پشیمان شوند و از آن پس خویشتن را به آن گناهان آلوده ننمایند. این موفقیت در سفر کوفه و شام نصیب آل رسول (ص) گردید و موجب شد که زن و مرد در مواقع مختلف گریستند و از اعمال خود ابراز شرمندگى نمودند. آنجا که حضرت زینب در آغاز خطبهى کوفه فرمود:
و الصلواه على ابىمحمد، به مردم فهماند که او دختر پیمبر اسلام است که با شما سخن مىگوید.
وقتى ام کلثوم فرمود:
ان الصدقه علینا محرمه، و به زن صدقه دهنده فرمود: ما فرزندان پیمبریم.
اما مهمتر از تمام سخنرانیها در سفر اسارت سخن امام سجاد (ع) در مسجد شام با حضور یزید و مردم بود. در روایت چنین مىگوید:
انه علیهالسلام سال یزید ان یخطب یوم الجمعه فقال نعم. فلما کان یوم الجمعه امر ملعونا ان یصعد المنبر و یذکر ما جاء على لسانه من المساوى فى على و الحسین علیهماالسلام. فصعد الملعون المنبر و قال ماشاء من ذلک. فقال الامام (ع) ائذن لى حتى اخطب انا ایضا. فندم یزید على ما وعده من ان یاذن له فلم یاذن له. فشفع الناس فیه فلم یقبل شفاعتهم. ثم قال معاویه ابنه و هو صغیر السن: یا اباه! ما یبلغ خطبته. ائذن له حتى یخطب. قال یزید: انتم فى امر هولاء فى شک. انهم ورثوا العلم و الفصاحه و اخاف ان یحصل من خطبته فتنه علینا، ثم اجازه. فصعد (ع) المنبر.
امام سجاد (ع) قبلا از یزید خواسته بود که روز جمعه منبر برود و یزید پاسخ مثبت داده بود. روز جمعه فرارسید. مرد منحرفى را امر نمود که منبر برود، به حضرت على و حضرت حسین علیهماالسلام بدگویى نماید. او منبر رفت و هر چه خواست در این باره گفت. سپس امام (ع) استیذان منبر نمود. یزید که از وعدهى قبلى خود پشیمان شده بود اجازه نداد. مردم شفاعت نمودند پذیرفته نشد. سپس معاویه فرزند یزید که سن کمى داشت در مقام تقاضا برآمد و گفت: پدر! این شخص چه کارى را مىتواند با خطبهى خود انجام دهد، اجازه بده. یزید گفت: اینان وارث علم و فصاحتاند و من مىترسم از سخنرانى او فتنهاى به ضرر ما برپا شود. سرانجام اجازه داد و حضرت سجاد (ع) منبر رفت. پس از حمد خداوند و ذکر ازلى و ابدى بودن ذات مقدسش به معرفى خود پرداخت و قسمت اعظم سخنان آن حضرت این بود که به حضار بفهماند کسى که با شما سخن مىگوید فرزند حضرت محمد بن عبدالله رسول گرامى اسلام است تا بر مردم آشکار شود که بنىامیه به دروغ خود را اهلبیت و وارث پیشواى اسلام
خواندهاند. امام سجاد (ع) در مقام معرفى خود تنها به اسم نبىاکرم اکتفا نکرد، بلکه بعضى از آیات قرآن شریف را که در امر معراج نازل شده و همه مىدانستند که مربوط به شخص نبى اسلام است خاطرنشان ساخت و فرمود:
انا ابن من اسرى به الى المسجد الاقصى، انا ابن من بلغ به الى سدره المنتهى، انا ابن من دنى فتدلى، فکان قاب قوسین او ادنى، انا ابن من اوحى الیه الجلیل ما اوحى.
خلاصه، پس از ذکر پارهاى از ممیزات و اوصاف آن حضرت فرمود:
انا ابن الحسین القتیل بکربلا، انا ابن على المرتضى، انا ابن محمد المصطفى، انا ابن فاطمه الزهراء.
من فرزند حسین قتیل کربلایم، من پسر على مرتضایم، من پسر محمد مصطفایم، من فرزند فاطمهى زهرایم.
وقتى سخن امام (ع) به اینجا رسید صداى شیون و گریهى شدید مردم بلند شد، یزید احساس فتنه و آشوب کرد، به موذن گفت برخیزد براى نماز اذان بگوید. امام کرسى سخن را ترک نفرمود، وقتى موذن به اسم مبارک رسول اکرم رسید، امام سجاد عمامهى خود را از سر برداشت و به موذن قسم داد که ساکت شود. سپس از روى کرسى خطابه متوجه یزید شد و فرمود: این محمد جد توست یا جد من است، اگر او را جد خودت بدانى همه مىدانند دروغ گفتهاى، اما اگر او را جد من بدانى از تو مىپرسم چرا فرزند او را کشتهاى و چرا اموال اهلبیت را به غارت بردهاى و چرا خانوادهى پیغمبر را اسیر گرفته و گرد بلاد گرداندهاى؟ یزید اوضاع و احوال را خطرناک دید و به موذن فریاد زد اقامهى نماز را بگوید.
فوقع بین الناس دمدمه و زمزمه عظیمه، فبعض صلى و بعضهم لم یصل حتى تفرقوا.
در این موقع از مردم کلمات خشمآلود شنیده مىشد و صداهایى همانند لهیب آتش به گوش مىرسید، بعضى نماز خواندند، بعضى نماز نخواندند و متفرق شدند.
ثم ارسلت زینب علیهاالسلام الى یزید تساله الاذن ان یقمن الماتم على الحسین فاجاز ذلک و انزلهن فى دار الحجاره فاقمن الماتم هناک سبعه ایام و یجتمع عند هن فى کل یوم جماعه کثیره لا تحصى من النساء فقصد الناس ان یهجموا على یزید فى داره و یقتلوه. فاطلع على ذلک مروان و قال لیزید: لا یصلح لک توقف اهلبیت الحسین فى الشام فاعد لهم الجهاز و ابعث بهم الى الحجاز فهیا لهم المسیر و بعث بهم الى المدینه.
حضرت زینب علیهاالسلام براى یزید پیام فرستاد که موافقت کند براى حسین بن على علیهماالسلام مجلس ماتمى تشکیل دهد، موافقت نمود، هفت روز مجلس عزا ادامه داشت و هر روز عدهى زیادى از زنان شام در مجلس شرکت مىکردند، مجموع جریانها زمینهى هیجان در مردم آماده نمود، مىخواستند به خانهى یزید هجوم برند و او را به قتل برسانند. مروان از این تصمیم آگاهى یافت، براى یزید پیام فرستاد که ماندن اهلبیت در شام به صلاح نیست، وسایل حرکتشان به حجاز را آماده کن، آماده نمود و آنان را روانهى مدینه ساخت.