شرح دعای مکارم الاخلاق(148 )
قرآن شریف در موارد متعدد خاطرنشان ساخته است که مالکیت تمام عوالم هستى اختصاص به ذات اقدس الهى دارد و تصریح فرموده است:
و لم یکن له شریک فى الملک.
براى ذات اقدس الهى شریکى در مالکیت و حکومت وجود ندارد.
بنابراین، ضدى براى خداوند نخواهد بود. در قرون گذشته بعضى از افراد نادان در ذهن خویش خدایانى مىساختند به نام آلههى حیات و مرگ و باران و رزق و نظایر اینها و تصور مىکردند که این آلهه در نظام خلقت آنقدر قدرتمندند که اگر اراده نمایند، مىتوانند با خداوند خالق ضدیت کنند و سد راه ارادهى او شوند. این سخنان موهوم و بىارزش، قابل بحث نیست. اما در گذشته و حال، افراد باایمانى بوده و هستند که در مواقعى تصور مىکردند فلان قدرتمند مستبد آنقدر نیرومند و تواناست که اگر مشکلى پیش آید و دست آن قدرتمند به گونهاى در کار باشد، آن مشکل حل نخواهد شد، مگر آنکه موافقت وى جلب شود و او راضى گردد. اینان در مقابل قدرت آن جبار آنچنان خود را مىباختند که حتى توجه به خداوند و دعاى در پیشگاه او را
بىاثر مىپنداشتند. این گروه با تصور باطل خود، ناآگاه براى خداوند در ذهن خویش جعل ضد مىنمودند و اگر به فرض با چنین اندیشهى باطل دعا مىکردند، مستجاب نمىشد، زیرا معرفت ایمان به مقام شامخ حضرت رب العالمین ناقص بود و مصداق آیهى شریفهى:
و ما قدروا الله حق قدره.
بودند، آنان قدر و منزلت رفیع بارى تعالى را آنطور که باید بزرگ نشمردند و اداى حق آفریدگار را ننمودند.
قال قوم للصادق علیهالسلام: ندعو فلا یستجاب لنا. قال: لانکم تدعون من لاتعرفونه.
قومى به امام صادق (ع) عرض کردند: دعا مىکنیم و به استجابت نمىرسد، چرا چنین است؟ حضرت فرمود: براى اینکه شما کسى را مىخوانید که او را نمىشناسید و دربارهاش به شایستگى معرفت ندارید.
در حکومت بنىامیه و بنىعباس افراد باایمان و شریفى همانند على بن یقطین بودند که در ظاهر به دولت جبار خدمت مىکردند و در باطن انجام وظیفهى دینى مىنمودند، حتى در مواقعى بعضى از ائمهى معصومین علیهمالسلام به آنان نامهى محرمانه مىنوشتند و دربارهى افراد مظلوم توصیه مىکردند و آن مامورین پاکدل با علاقهمندى وظیفهى محوله را انجام مىدادند و مومن گرفتارى را از بلا خلاص مىکردند.
عبدالله هبیرى یکى از افرادى است که با نیروى ایمان خود قدرت جبارى را در هم شکست و عملا اثبات نمود که براى آفریدگار جهان ضدى قرار نداده است. خداوند بر اثر استقامت و ثبات ایمانى
او، دعا و تمنایش را به اجابت رساند و در کمال عزت و سربلندى، وى را به هدفش نایل ساخت و در اینجا خلاصهاى از قضیهى او به عنوان شاهد بحث ذکر مىشود.
عبدالله هبیرى از افاضل دبیران و وجوه کتاب بود. در عهد مروانیان کارهاى مهمى به عهده داشت. در دولت عباسیان مدتى بیکار مانده و در مضیقهى مالى قرار گرفته بود. براى حل مشکل خود ناچار هر روز بر اسب لاغرى که داشت سوار مىشد و در خانهى وزیر مقتدر مامون به نام احمد ابوخالد مىرفت. او مردى تند و زودرنج بود. هر روز که هبیرى به او سلام مىکرد، ناراحت و رنجیده خاطر مىشد و دیدارش براى وزیر، گران بود. روزى وزیر بر اثر پیشامدى آزردگى خاصى داشت. اول صبح که از منزل خارج شد، هبیرى نزدیک آمد و به وزیر سلام نمود. آن روز از دیدن وى سخت رنجید. یکى از دبیران جوان خود را طلب نمود، به او گفت: برو هبیرى را ملاقات کن و بگو: مرد پیر و محنت زدهاى هستى، هر روز به دیدار من مىآیى و مرا مىرنجانى. من به تو شغلى نخواهم داد و کارى از تو نمىآید. برو در گوشهاى به عبادت مشغول باش. اگر به امید کارى نزد من مىآیى، از من قطع امید کن که به تو کارى نخواهم داد. دبیر جوان مىگوید: پیام وزیر تند بود و من شرم داشتم از اینکه آن سخنان را به هبیرى بگویم. لذا سه هزار درهم از خود تهیه نمودم، به دست غلامى دادم، و او را با خود به منزل هبیرى بردم. چون مرا دید، احترام کرد. به هبیرى گفتم: آقاى وزیر سلام رسانده و پیام داده براى من سنگین است که پیرمرد محترمى هر روز در منزل من بیاید. فعلا شغلى مهیا نیست. مبلغى را براى شما فرستاده، خرج کنید، شاید کارى بعدا تهیه شود. چهرهى هبیرى گرفت. چون غلام پول را نزدش آورد، از من پرسید: چقدر است؟ گفتم: سه
هزار درهم. سخت ناراحت شد. گفت: بردار، من نه گدا هستم و نه از او صدقه مىخواهم. جوان دبیر مىگوید: از سخن هبیرى ناراحت شدم. گفتم: این پول از من است، وزیر براى شما پولى نفرستاده. من شرم داشتم پیام تند وزیر را آنطور که گفته است به شما بگویم. هبیرى گفت: ما على الرسول الا البلاغ: پیامآور وظیفهاى جز ابلاغ پیام ندارد، هر چه وزیر گفته تمام و کمال بگو و یک حرف آن را باز مگیر. تمام پیام وزیر را شرح دادم. هبیرى پس از استماع سخنان وزیر گفت: اینک سخنان مرا بشنو و تمام و کمال با وزیر بگو، بگو آفریدگار هیچ کس را بىوسیله رزق ندهد، این عالم جهان اسباب و علل است و اینک کلید رزق عدهاى را خداوند در کف تو نهاده و ذات تو در قبضهى قدرت اوست، و من براى دست یافتن به رزق خداوند، درى را جز در منزل تو نمىشناسم، اگر رزقى مقدر فرموده، به وسیلهى تو به من مىرسد، و اگر مقدر نفرموده، از تو رنجشى ندارم، چون کلید رزق من در دست توست، بخواهى یا نخواهى هر روز در خانهات خواهم آمد و از تو دست نمىکشم. جوان منشى مىگوید: من از قوت یقین او به شگفت آمدم. فردا صبح که به خانهى وزیر رفتم، دیدم هبیرى آمده و ایستاده است. وزیر که از منزل خارج شد، چشمش به هبیرى افتاد، سخت ناراحت گردید. به من گفت: مگر پیام مرا ندادى؟ گفتم دادهام و او جوابى داده که وقتى به درگاه خلافت رسیدیم، شرح مىدهم. پس از رسیدن به دربار، جواب را به وزیر گفتم. بشدت خشمگین شد و از غضب نمىدانست چه کند. در این بین، وزیر احضار گردید و او به حضور مامون رفت. ابتدا امور کشور را که باید شرح دهد به عرض رساند. وزیر در آن روز مىخواست عبدالله زبیرى را به سمت استاندار مصر معرفى کند. شروع به صحبت کرد و گفت: اوضاع مصر قدرى
مختل گردیده، مرد لایقى لازم است به آنجا برود. خلیفه گفت: به نظرت چه کسى براى این کار شایسته است؟ خواست بگوید: عبدالله زبیرى، گفت: عبدالله هبیرى. خلیفه پرسید: او زنده است و حالش چطور است؟ وزیر گفت: اشتباه کردم، مقصودم عبدالله زبیرى بود، نه عبدالله هبیرى. خلیفه گفت: براى عبدالله زبیرى فکرى خواهیم کرد، از هبیرى بگو. زمانى که من خردسال بودم، گاه نزد من مىآمد. او فردى است حقشناس و خدمت نگاهدار. وزیر گفت: او لایق این شغل نیست. خلیفه گفت: او مردى است بزرگ و در کارهاى خطیر ورزیده. وزیر گفت: او از دشمن بچگان آلعباس است. خلیفه گفت که آلمروان دربارهى پدران او لطف کردند و آنان تلافى نمودند، ما نیز به او خدمت مىکنیم تا اخلاص او در دولت ما ظاهر شود. وزیر گفت: او مدتى است بیکار است و نمىتواند مصر را اداره کند. گفت: با حمایت خود او را تقویت مىکنیم و پیشرفتش مىدهیم. سپس به وزیر گفت: به جان و سر من بگو چرا با او اینقدر مخالفت مىنمایى؟ وزیر پیغام خود و جواب هبیرى را به عرض خلیفه رساند. مامون گفت: چه خوب گفته و مطلب همان است که او گفته، ما ولایت مصر را به او دادیم و سیصد هزار درهم از خزانه به وى انعام نمودیم تا مقدمات سفر خود را فراهم آورد. به جان و سر من قسم، فرمان ولایت مصر و انعام ما را کسى جز خودت به وى نرساند. وزیر اطاعت کرد، به منزل هبیرى رفت، از وى بسیار عذر خواست و جریان امر را گفت. عبدالله هبیرى براى وزیر نیرومند عباسى قدرت مستقلى قائل نبود و مخالفت او را با احالهى شغلى مهم نمىشمرد، تمام توجه هبیرى به ذات اقدس
الهى معطوف بود و در عالم وسایل و اسباب، وزیر را مجراى روزى رساندن خداوند به بعضى از افراد مىدانست و در پیامى که به وزیر داده بود، صریحا گفته بود: ذات تو در قبضهى قدرت الهى است. عبدالله هبیرى یک موحد واقعى و یک مسلمان حقیقى بود، او حریم مقدس بارى تعالى را محترم مىشمرد، اداى وظیفهى عبودیت مىنمود، براى خداوند ضدى قرار نداده و بر اثر این خلوص واقعى و ایمان محکم، خداوند در سختترین شرایط، دعایش را به بهترین وجه مستجاب نمود.
براى آنکه دعا مردود درگاه الهى نشود، باید دعاکننده به قدر و عظمت بارى تعالى توجه کامل داشته باشد و براى او ضدى قرار ندهد. در قطعهى دعاى «مکارمالاخلاق» موضوع بحث امروز، امام سجاد (ع) براى مردود نشدن دعا از دو مطلب نام برده: یکى «ضد» است و آن دیگر «ند». عرض مىکند:
و لا ترد دعائى على ردا، فانى لا اجعل لک ضدا، و لا ادعو معک ندا.
بار الها! دعاى مرا به خودم برمگردان و از استجابت محرومم مفرما، زیرا من در مقام توحید، نه براى تو مخالف و ضدى قرار دادهام و نه با تو مماثل و همتایى را خواندهام.
قبلا گفته شد:
«الند» المثل، یقال «ما لا ند له» اى ما لا نظیر له.
«ند» به معناى همانند و مثل است، گفته مىشود: «براى فلان موجود ندى نیست» یعنى نظیر ندارد.
بعضى بر اثر جهل، آلههى موهوم و خود ساخته را ضد خداوند خوانده و بعضى مخلوق آفریدهى خداوند را ضد خدا قرار داده و پنداشتهاند
که اگر ضد خدا بخواهد، مىتواند سد ارادهى الهى شود و نگذارد امر او تحقق یابد. بعضى بر اثر نادانى، کارهاى اختصاصى خداوند را به غیر خدا نسبت مىدهند و آن غیر را همتا و مثل او مىپندارند و با این پندار ناصواب به حریم مقدس الهى اسائهى ادب مىنمایند. در مقابل اینان، افراد واقعبین و باایمانى هستند که در تمام مواقع حریم الهى را محترم مىشمرند و قدمى از مرز واقع فراتر نمىروند. براى توضیح مطلب و تفکیک این دو گروه از یکدیگر، لازم است به اختصار در این باره توضیحى داده شود. خداوند دنیا را عالم علل و اسباب قرار داده و فیضهاى خود را از آن مجارى به مردم مىرساند. رزق را از راه کشاورزى، شفا را از راه طبیب و دارو، و دیگر امور را از طرق دیگر. مومنین واقعى و عارفان به مقام ربوبى با آنکه در زندگى از وسایل و اسباب استفاده مىکنند و لطف الهى را از آن مجارى دریافت مىدارند، هرگز مقام رفیع حضرت بارى تعالى را از یاد نمىبرند، حریمش را همواره بزرگ مىشمرند، و براى او مثلى قرار نمىدهند. این گروه که از غیر خداوند منقطعاند، هر وقت دعا کنند، درخواستشان مقبول و تمنیاتشان به اجابت مىرسد.
عن ابیعبدالله علیهالسلام قال: اذا اراد احدکم ان لا یسال الله شیئا الا اعطاه فلییاس من الناس کلهم و لا یکون له رجاء الا من عند الله عز و جل. فاذا علم الله ذلک من قلبه لم یسال الله شیئا الا اعطاه.
امام صادق (ع) فرمود: وقتى یکى از شما اراده کند که چیزى از خداوند درخواست ننماید مگر آنکه به وى عطا کند، از تمام مردم باید مایوس شود و جز به خداوند امیدى نداشته باشد. وقتى خدا بداند
که ضمیر او اینچنین است و از غیر خدا منقطع است، از او چیزى طلب نمىکند مگر آنکه به وى عطا مىفرماید.
بین افراد باایمان عدهى قلیلى هستند که از این مزیت ایمانى و معرفت سعادت آفرین برخوردارند. بیشتر مردم مومن به خداوند از این کمال معنوى بىنصیباند و در مواقع عادى که علل و اسباب طبیعى، مسیر خود را مىپیماید و امور بر وفق مرادشان جریان دارد، از خداوند غافلاند و توجهشان به وسایل عادى معطوف است. در موقعى که اسباب معمولى کم اثر مىشود، مثلا طبیب و دوا نمىتوانند به مریض بهبود بخشند، وضع روحى بیمار و اطرافیانش منقلب مىگردد، از مجارى اسباب حالت انقطاع پدید مىآید، متوجه معنویات مىگردند، نور توحید در ضمیرشان شکوفا مىشود، صمیمانه دعا مىکنند، خداوند تفضل مىفرماید، وضع مریض ناگهان عوض مىشود، و آثار بهبودى مشهود مىگردد.
در یکى از جنگهاى مسلمین با کفار، دشمنان در قلعهى محکمى استقرار یافته بودند. مسلمانان قلعه را در محاصره داشتند و هر روز براى فتح قلعه تلاش مىنمودند و نتیجهاى به دست نمىآمد. مدت محاصره و تلاش براى فتح قلعه به درازا کشید. روحیهى سربازان مسلمین تدریجا ضعیف گردید، آثار یاس در چهرهى آنان خوانده مىشد. فرمانده لشکر که این وضع را مشاهده کرد، سخت ناراحت گردید، تصمیم گرفت متوجه خدا شود، دعا کند و براى پیروزى مسلمین از ذات اقدس الهى استمداد نماید. شبى در حالى که از همهى وسایل و اسباب عادى منقطع شده بود، دست دعا به پیشگاه بارى تعالى برداشت و از خداوند فتح قلعه و پیروزى مسلمین را درخواست نمود. فرداى آن روز در نقطهاى نشسته بود، ناگاه سگ سیاهى را دید که در عسکرگاه مىدود
و چون به نقطهى انباشتن زباله رسید، براى یافتن طعمه به داخل آن رفت. فرمانده در آن سگ و ممیزاتش دقت نمود و به ذهن سپرد. شب فرا رسید. هوا مهتاب بود. فرمانده دید که همان سگ بالاى حصار قلعه ظاهر شد، یقین کرد که این قلعه راه پنهانى دارد که سگ از آن راه قلعه را ترک مىگوید و از همان راه به قلعه برمىگردد.
مطلب را با بعضى از محارم خود به میان گذارد. آنان هر قدر تفحص نمودند، راه را نیافتند. فرمانده دستور داد انبانى را چرب کنند و در جدار آن سوراخهاى کوچکى باز نمایند. در انبان ارزن بریزند و در انبان را محکم ببندند و آن را در محل زباله بیفکنند. فردا سگ آمد، به محل زباله رفت، انبان چرب را به گمان آنکه طعمهاى است به دندان گرفت تا آن را از راه نقب به داخل قلعه ببرد. حرکات بدن سگ موجب شد که دانههاى ارزن در مسیرش بر زمین بریزد. مامورین خط سیر سگ را از دنبال نمودن دانههاى ارزن یافتند، از آن راه به داخل قلعه رفتند و دژ محکم دشمن را فتح نمودند.
بنابر آنچه مذکور افتاد، معلوم شد که اگر کسى براى خداوند مخالف و ضدى قرار ندهد و همچنین از غیر خدا منقطع شود و با او مثل و مانندى را نخواند، دعایش شایستهى استجابت است و خداوند تمنایش را برآورده مىسازد.